داستان کوتاه زشت و زیبا/ وحید اصالت‌فر

زشت و زیبا

۱_ زشت

هنوز هم دوستت داشتم؛ اما جرات نگاه کردن به صورتت را نداشتم. وحشت داشتم از این که کنار تو راه بروم و نسبت به نگاه های دیگران به خودمان بی توجه بمانم. چاره ای نداشتم جز این که با تو بسازم و مثل همیشه دم نزنم. همیشه خودم را قانع می کردم که هر طور شده باید صورتت را تحمل کنم، چون خودم آن را انتخاب کرده بودم. صورتی که چندش آور و زشت بود. قیافه ای که حتی دختر سه ساله مان هم از آن می ترسید و دیگر می فهمید که فرق بین زشتی و زیبایی یعنی چه؟ تازه داشت سعی می کرد که با آن کنار بیاید و به عنوان مادر دوستت داشته باشد تا از محبتی که به او می کردی سیر شود و کمبودی احساس نکند؛ اما من چه کار کنم از کمبود محبت تو؟ تویی که دیگر دوستم نداشتی و فقط تحملم می کردی. مَنی که این همه به سر و وضع خودم می رسیدم و هیچ مشکلی نداشتم از این که مثل تو خجالت بکشم. انگار همه چیز بر عکس قبل شده بود و تو داشتی مرا تحمل می کردی تا من تو را!

نمی دانی چند سال منتظر ماندن یعنی چه؟ سه سال منتظر بودم و فقط زجر می کشیدم. خیلی سخت بود بعد از آن همه عذاب وجدان از زندان بیرون بیایم تا فقط تو را ببینم که آیا هنوز هم دوستم داشتی یا نه؟ هزار بار می خواستم خودم را بکُشم و راحت شوم از آن همه عذاب وجدانی که هنوز هم تمامی نداشت و ول کنم نبود. کاش گذاشته بودی قصاصم کنند تا دیگر صورتت را که نه، این نگاه های پر از حرفت را نبینم. نگاه هایی که از پشت تنها چشم معیوبت، باعث عذابم شده بود و مایه خجالت و سر افکندگی ام. هم برای تو و هم برای منِ دیوانه چشم های رنگی ات که حالا فقط یک چشم ناقص ورقلمبیده از آن باقی مانده بود. چیزی انگار شبیه تک چشم شیطان در آخرالزمان. چشمی که همین الان هم برایم شده بود مثل شیطان درونم که آرزو می کردم کاش بلایی سرت می آمد و طوری از دستت راحت می شدم. شاید این طور خودت هم راحت می شدی از این همه گوشت اضافه ای که دور صورت و گردنت جمع شده بود. درست مثل فیلم های ترسناکی که با کلی گریم و رنگ و لعاب زیاد، باز هم نمی توانستند درست بترسانند. اما تو خوب می ترساندی با این گریم خدایی که پیدا کرده بودی و من که باید شب تا صبح با تو سر می کردم و دعا می کردم که باز هم کابوسی نبینم از این همه عذاب وجدانی که از بودن با تو داشتم و دارم. هزار بار به خودم لعنت می فرستادم؛ مگر دیوانه بودم که اصلاً عاشق تو شدم؟ سرزنش پشت سرزنش از این که چرا برای بار اول که تو را دیده بودم باید آن طور عاشقت می شدم؟ اما اگر هر کس دیگری هم جای من بود، شاید گرفتار آن نگاه های بی تفاوت؛ ولی گیرا و جذابت می شد که خواب شب ها که هیچ، حتی روزهای تکراری پشت میله های زندان را هم از چشمانم ربوده بود. فکر می کردم شاید همه این چیزها خواب و خیالی بیش نبود که فقط به خاطر تو در زندان می دیدم و همچنان تحمل می کردم تا این که روزی از زندان بیرون بیایم و باز هم تو را ببینم و بهت بگویم:

_ هنوزم دوسِت دارم، حتی با همین یک چشم نیمه بازت.

شاید هم مجبور بودم که دوستت داشته باشم و از حرف های مردمی که به حال تو دلسوزی می کردند و مرا تحسین می کردند و می گفتند: « آفرین به تو که دست و بال این زن مریض احوالو گرفتی ». و ای کاش نگرفته بودم. کسی چه می داند که من چطور با این غول تکیده و زهر ماری سر می کردم و تحملش می کردم؟ بعد از آن هم باز بگویند که « به خاطر این کارت هر چه که از خدا بخواهی، بهت بده». آن ها که اصلاً خبر نداشتند قضیه از چه قراری بود که بیخودی دل برایم می سوزاندند؟ اما من می خواستم فقط راحت شوم؛ هم از تو و هم از خودم. حیف که این بچه بی گناه عوال گردنم بود؛ وگرنه خیلی وقت پیش ولت می کردم و می رفتم پی کارم. همین الان هم می توانستم دست این بچه را بگیرم و بروم به دنبالم زندگی ام؛ اما نمی دانم چه چیزی توی درونم بود که نمی گذاشت. نمی دانم از عذاب وجدانی بود که هنوز گرفتارش بودم یا باز هم دوست داشتن تو بود که مانع از انجام هر کاری می شد؟

هر وقت شب ها بالای سرت می ایستادم و چشم تو خالی و از کاسه در آمده ات را نگاه می کردم، خنده ام می گرفت که عجب دیوانه ای هستم من. بارها شده بود که می خواستم تا صبح بنشینم همین جا کنارت، اول دل سیر گریه کنم برای خودم و بعد برای تو و حال و روزی که گرفتارش شده بودی و زجر می کشیدی. و چهره معصوم دخترمان که شده بود مثل خودت خوشگل و ناز با آن چشم های رنگی و موهای طلایی رنگ قبل از این گرفتاری ات. دوست داشتم فقط یک دفعه این شیطان درونم دوباره وسوسه ام کند و جرات پیدا کنم با همین دست هایم گلویت را آن قدر فشار بدهم بلکه خفه شوی و برای همیشه هر دویمان را راحت کنی. اما انگار مثل همیشه مرا بالای سرت احساس می کردی که باز هم تکان می خوردی. وقتی که چشم نیمه بازت دوباره باز و بسته می شد پشیمان می شدم. شاید هم باز بود و داشتی نگاهم می کردی تا ببینی آخر، کار خودم را می کردم یا نه؟ و چه قدر همین نگاه یک چشمت، هنوز هم گیرا بود و من که خجالت می کشیدم و مثل همیشه به ناچار رویم را از تو بر می گرداندم.

 

۲_ زیبا

همیشه وقتی جلوی آینه می ایستادم تا خودم را نگاه کنم؛ کلی از چشم های عسلی ام ذوق می کردم. آن قدر با سر و صورتم ور می رفتم تا صدای مادرم در می آمد که زودتر آماده شوم و بروم دانشگاه. آن قدر شیفته خودم بودم که هیچ توجهی به نگاه های پر از خواهش و خواستن دیگران نسبت به خودم نداشتم. آن قدر غرق در درست کردن موهایم می شدم که بعضی وقت ها به موقع سرکلاس نمی رسیدم. چه قدر هم لذت می بردم که همه آن طور نگاهم می کردند و با نگاهشان، انگار که التماسم می کردند تا فقط یک بار توجهی به آن ها بکنم و من که طبق معمول نکرده بودم.

مثل هر دفعه یاد بطری کوچک اسیدی می افتم که از خیلی وقت پیش آماده کرده بودم. هر وقت جلوی آینه می ایستادم، وحشت می کردم. می ترسیدم از خودم با این صورت زشت و کریه منظری که پیدا کرده بودم. دوباره مثل هر شب چراغ ها را خاموش می کنم تا درست نبینم، هم خودم را و هم تو را که باز هم نمی خواهی مرا مثل همیشه ببینی و احتمالاً با خودت فکر می کنی که شاید هنوز هم دوستت دارم. اما ای کاش آن قدر پشت میله های زندان می ماندی و می پوسیدی، تا این که بعد از بیرون آمدنت بیایی مرا بگیری و جلوی همه وانمود کنی که مثلاً داری کمکم می کنی و از زندگی با هم لذت می بریم. لعنت به آن همه زیبایی ام که شده بود، مایه ادعا و غرورم که تو آن را شکستی. تا این که حالا مثلاً بخواهی این طور بهم ترحم کنی و تر و خشکم کنی. نمی خواستم این محبت نمایشی ات را و دلسوزی بقیه را که نمی دانستند گذشته ام را، با آن همه زیبایی و ناز و ادایی که داشتم.

خیلی خنده دار می شدی؛ وقتی که آن قدر تو مسیر دانشگاه التماسم می کردی تا جواب مثبتی به خواهشت بدهم و مثل هر دفعه که نداده بودم. چطور می توانستم به کسی مثل تو فکر کنم؟ من حتی به بالاتر از تو هم فکر نمی کردم، تو که جای خود داشتی. انتظار داشتی همه آرزوهایم را رها کنم و عاشق یک آدم بی کار و علاف مثل تو شوم. اما کاش جواب مثبت می دادم و این روزها را نمی دیدم؛ اما مگر هر کسی که جواب نه شنید باید مثل من این طور گرفتار این همه زشتی و بدبختی شود؟! دلم پر از کینه و نفرت می شود؛ وقتی یادم می آید چطور با اسید صورتم را خراب کردی؛ ولی فرار نکردی و ایستادی بی خیال نگاهم کردی.

صورت بی تفاوت و بی خیالت را توی تاریکی اتاق می بینم که باز هم با تردید همیشه گی ات بالای سرم می ایستی و مثل هر شب در کنار رختخواب، فقط نگاهم می کنی. باید هر طور شده امشب بطری اسید را از پستوی انباری در بیاورم و بریزم روی صورتت. خیلی دوست داشتم زجر کشیدنت را ببینم. کاش می توانستم دلم را راضی به این کار کنم تا برای همیشه راحت شوم. به قول خودت « وقتی که با این چشم ورقلمبیده ام می بینمت وحشت می کنی»؛ اما من خنده ام می گیرد که هنوز هم انگار شک داری. شاید هم عذاب وجدانی بود که همیشه از آن دم می زدی و خودت را برایم مظلوم می کردی. خیلی دوست داشتم، ببینم این بار می توانی تصمیمت را عملی کنی و هر دویمان را برای همیشه راحت کنی. شاید دیگر این قدر ادعای سرزنش کردنت را به رخم نکشی که چطور توی زندان حتی یک روز راحت نداشتی و همیشه کارت شده بود حسرت خوردن گذشته. وقتی هم بعد از چند سال رضایت داده بودم و آزادت کردند که بیایی بیرون، چه قدر خوشحال بودی. آن هم به این شرط که دوباره بیایی سراغم که مثلاً جبران گذشته ات را کرده باشی. من هم از سر ناچاری و نا امیدی نسبت به همه چیز و همه کس، بخواهم به تو جواب مثبت بدهم. چه نمایش مضهک و خنده داری بود که تمامی هم نداشت.

مثل هر شب بعد از نگاهی طولانی به صورتم، می روی آن طرف تشک مثلاً که بخوابی. من هم باز مثل همیشه بلند می شوم و به جایی نگاه می کنم که شده بود آینه دقم. جلوی آینه ای می ایستم که همیشه می ایستادم و حالا دیگر در آن خوشگل نبودم، حتی توی تاریکی و ندیدن صورت درهم ریخته ام. تا دوباره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، منتظر بمانم وقتی که صبح شود و باز روز از نو و روزی از نو. دوباره تکرار مکرر محبت های مصنوعی و الکی ای که برای همدیگر نشان می دادیم را باز نشان بدهیم. توی آینه جای خالی کاسه چشمم و دماغ مچاله شده ام را می بینم که چه طور توی ذوق می زند. تمام جوانی ام را در این حسرت پشت سر گذاشتم تا شاید روزی بتوانم تلافی اش را سرت در بیاورم. باید همان چند سالی که پشت میله های زندان منتظر بودی شاید روزی برسد و مثل من با اسید صورتت را خراب کنند، باید می دادم حکم را عملی می کردند تا تو هم از ریخت و قیافه می افتادی و درد می کشیدی. شاید این طور تو هم کور می شدی و عاقبت هم می مردی. همان طوری که من، تو این چند سال کشیده بودم؛ ولی هنوز نمرده بودم.

باید بطری اسیدی را که مخفی کرده بودم در بیاورم. بالاخره یک روزی باید بتوانم تصمیم را عملی کنم و از آن استقاده کنم و انتفامم را از تو بگیرم. شاید هم تا الان بطری را توی انباری دیده بودی و از روی عمد به روی خودت نیاورده بودی. حتماً می خواستی ببینی بالاخره می توانم سر فرصت مناسب تصمیمم را عملی کنم یا نه؟ مثل امشب که انگار هنوز هم منتظرم بودی و خودت را به خواب زده ای تا ببینی عاقبت چه کار خواهم کرد؟ و مثل تو که هنگام رفتنم به دانشگاه، تصمیمت را عملی کرده بودی و توی تاکسی با بطری اسید افتاده بودی به جانم، حالا من بیافتم به جانت این بار توی رختخواب.

دخترم مثل هر شب شروع به تکان خوردن می کند. باید تا دیر نشده و بیشتر از این صدایش در نیامده و دوباره مثل شب های قبل همه چیز را خراب نکرده است، کارت را بسازم. نباید توجهی به گریه های او بکنم و دیگر به او نگویم که دوستت داشته باشد. بعد هم هیچ وقت نگذارم بفهمد که چه بلایی به سر هر دویمان آمده است.

وقتی از جلوی آینه بر می گردم، دوباره همان سئوال همیشگی به سراغم می آید و دچار تردیدم می کند که اگر می خواستم از تو انتقام بگیرم، چرا همان موقعی که توی زندان بودی، نگذاشته بودم صورتت را مثل صورتم برای همیشه خراب کنند»؟!

 

به اشتراک بگذارید
اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در telegram
اشتراک گذاری در linkedin
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.